آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

روزهای پسرانه

امروز ِ پسرک ...

  امروز، 3/خرداد/92 ، حوالی ساعت 1:30 ، پارک ایرانشهر مثل همیشه، آریاجون خیلی کم سراغ وسایل بازی رفت (در حد صفر) و بیشتر تو پارک قدم زد، سنگ انداخت تو استخرها و دوید دنبال گربه ها...  فکر کنم گربه های پارک شناخته بودنش و تا می رفت سراغشون فرار می کردن ...             ...
3 خرداد 1392

بهاران ...

    آرین جون؛ پسر عموی آریاجون، پسر خوب خاله روشنک و عمو کامبیز باران جون؛ دختر عموی آریاجون، دختر نازنین خاله سارا و عمو کیوان   امشب حسابی به آریاجون و باران خانم خوش گذشت...   کوچولوهای نازنین، از بودن با هم لذت بردن و هم بازی های خوبی بودن...     ...
3 خرداد 1392

روز بزرگ ...

  مردای عزیز و محترم خونه ؛ این روز رو صادقانه و خالصانه بهتون تبریک میگم     چند کلمه حرف خصوصی   آقایان گرامی منزل؛     احتراما به استحضار می رساند؛ از آنجا که بنده دائما در حال رتق و فتق امور مربوط به شما آقایان می باشم  و به کل از خود، فارغ شده ام و هم چنین، چون نسبت وجودمان 2 (شما) به 1 (من) هست، از امروز تصمیم  بگیرید و با هم،  همقسم بشوید که هوای خانم خانه رو بیشتر داشته باشید ...                                              ...
3 خرداد 1392

و خدایی که در این نزدیکی ست

    همیشه (منظورم از همیشه واقعا همیشه ی ایامه به غیر از دیشب) وقتی آسمون پـُـر از ابر میشه و بارون میاد، یه حس پارادوکس میاد سراغم ... اینکه بارون رو خیلی خیلی دوست دارم و دلم میخواد ساعتها بشینم و ببینمش و صداشو بشنوم و هم اینکه یه حزن سبکی میشینه رو دلم ... بعدش هم حسابی حالم خوب میشه، هنوز نمیدونم علاقه م به بارون حالمو خوب میکنه یا اون حزن شیرین؟  اما دیشب که بارون اومد، حال عجیبی داشتم. این بارش با تموم باریدن های قبلی فرق داشت، کلی برام حرف داشت، پیغام داشت، انگار فقط فرستاده شده بود واسه من...   وقتی از شیشه ی نیمه باز ماشین خودشو پخش می کرد رو صورتم؛ وقتی صداش رو می شنیدم ...
1 خرداد 1392